الماسهایی از مولانا – باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
حضرت حق
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بیبدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل کاین علت آمد وان دوا
************
نهایت علم
علم دریایی است بی حدو کنار
طالب علم است غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سیر، خود از جستجو
************
شکستن زنجیر دنیا
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب برآتش زنم هم بادهاشان بشکنم
زآغاز، عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان ، گر عهد و پیمان بشکنم
روزی دو ، باغ طاغیان ، گر سبز بینی غم مخور
چون اصل های بیخشان ، از راه پنهان بشکنم