الماسهایی از مولانا – مرگ حیاتست و حیاتست مرگ

0
  • ای که از این تنگ قفس می پری / رخت به بالای فلک می بری
    زندگی تازه ببین بعد از این / چند ازین زندگی سرسری؟!
    در هوس مشتریت عمر رفت / ماه ببین و بره از مشتری
    جامه این جسم غلامانه بود / گیر کنون پیرهن مهتری
    مرگ حیاتست و حیاتست مرگ / عکس نماید نظر کافری
    خانه تن گر شکند ، هین منال / خواجه ! یقین دان که به زندان دری
    چون برهی از چه و از آب شور / ماهیی و معتکف کوثری
    باقی این را تو بگو، زانک خلق / ازتو کنند ای شه من باوری

    ****************************

    ای گل ز اصل شکری ، تو با شکر لایق تری / شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرین تر وفا
    رخ بر رخ شکر بنه ، لذت بگیرو بو بده / در دولت شکربجه از تلخی جور فنا
    اکنون که گشتی گل شکر ، قوت دلی نور نظر / از گِل برآ بر دل گذر ، آن از کجا ؟ این از کجا ؟
    با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین / بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
    ای گُل تو مرغ نادری برعکس مرغان می پری / کامد پیغامت زان سری پرها بنه بی سر بیا
    ای گُل تو اینها دیده ای زان بر جهان خندیده ای / زان جامها بدریده ای ای کربز لعلین قبا


    ****************************

    ای نوش کرده نیش را ، بیخویش کن با خویش را / با خویش کن بی خویش را چیزی بده درویش را.
    تشریف ده عشاق را، پر نور کن آفاق را / بر زهر زن تریاق را ، چیزی بده درویش را .
    با روی همچون ماه خود ، با لطف مسکین خواه خود / ما را تو کن همراه خود ، چیزی بده درویش را.
    چون جلوه مه میکنی وز عشق اگه می کنی / با ما چه همره میکنی چیزی بده درویش را.
    هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی / هم راز و هم محرم تویی ، چیزی بده درویش را.
    تلغ از تو شیرین می شود، کفر از تو چون دین می شود / خار از تو نسرین میشود ، چیزی بده درویش را.
    جان من و جانان من ! کفر من و ایمان من ! / سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را.
    ای تن پرست بوالحزن ، در تن مپیچ و جان مکن / منگر بتن ، بنگر به من ، چیزی بده درویش را.
    امروز ای شمع آن کنم ، بر نور تو جولان کنم / بر عشق جان افشان کنم ، چیزی بده درویش را.
    تو عیب ما را کیستی ؟ تومار یا ماهیستی ؟ / خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را.

    ****************************

    فصل بهار شد ببین بستان پر از حور و پری / گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
    گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین / وآن نرگس خمار بین وآن غنچه های احمری
    ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را / چون این گل بد رنگ را در رنگ ها می آوری
    گر شاخها دارد تری ، ور سرو دارد سروری / ور گل کند صد سروری ، ای جان تو چیز دیگری

    ****************************

    ای خدا این وصل را هجران مکن / سر خوشان عشق را نالان مکن
    باغ جان را تازه و سرسبز دار / قصداین مستان و این بستان مکن
    بر درختی که که آشیان مرغ تست / شاخ مشکن مرغ را پران مکن
    جمع و شمع خویش را بر هم مزن / دشمنان را کور کن شادان مکن
    گرچه دزدان خصم روز روشنند / آنچه می خواهد دل ایشان مکن
    کعبه اقبال این حلقه ست و بس / کعبه اومید را ویران مکن
    منبع : کلیات دیوان شمس

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    ممکن است شما دوست داشته باشید
    ارسال یک پاسخ

    آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.

    The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.