بايد كتاب را بست ، بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد ، گل را نگاه كرد ، ابهام را شنيد
بايد دويدن تا ته بودن
بايد به بوی خاک فنا رفت
بايد به ملتقای درخت و خدا رسيد
بايد نشست نزديك انبساط ، جايی ميان بيخودی و كشف
————————–
به درک راه نـبرديم به اكــسيژن آب
برق از پولک ما رفــت كه رفــت
ولی آن نور درشــت ، عكس آن ميخك قرمز در آب
چشــم ما بود ، روزنی بود به اقــرار بهشـــت
تو اگــر در تپـش باغ خــدا را ديــدی ، همــت كـن
و بــگو ماهی ها ، حوضشــان بـــی آب اســـت…
دسته بندیها: الماس هایی از مولانا,همه مطالب