اشعار مولانا در مورد زندگی؛ اشعار عارفانه مولانا

0
  •  

    گر شدی عطشان بحر معنوی / فرجه‌ای کن در جزیره‌ی مثنوی

    فرجه کن چندانک اندر هر نفس / مثنوی را معنوی بینی و بس

    شاخهای تازه‌ی مرجان ببین / میوه‌های رسته ز آب جان ببین

    چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود / آن همه بگذارد و دریا شود

     

    ———————————————————

    مثنوی مولانا درس عشق و خودشناسی، بازگشت به فطرت سالم است.
    برای رسیدن به این دو، گفته اند که اولین قدم صیقلی کردن آینه وجود است :

    صیقلی کردن، یعنی پاک کردن آینه از زنگار حسادتها، دشمنیها، کینه توزیها و تیرگیها.
     

    مولانا در جای دیگر می گوید:

    آينه ات دانی چرا غماز نیست
    زان که زنگار از رخش ممتاز نیست

    رو تو زنگار از رخ او پاک کن
    بعد از آن نور را ادراک کن

    عرفان از خودخواهی به دیگرخواهی رسیدن است و عشق ورزیدن به عالم هستی.

    سعدی می گوید:

    به جهان خُرم از آنم که جهان خرم از اوست
    عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

    باز مولانا می گوید:

    گر تو باشی خوش به کام دوستان
    این جهان بنمایدت چون گلستان

    پس حقیقت عرفان از خود رهیدن است…

    حافظ نیز می گوید:

    تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز


    همچنین ببینید: اشعار بی نظیر مولانا در مورد عشق؛ انسان و زندگی


    ———————————————————

    هرکه او بی مرشـدی در راه شد / او زغـولان گمره و در چاه شد

    هرکه گیـرد پیشـه بـی اوستـا / ریشخندی شد به شهـر و روستا

    کـار بی استـاد خواهـی ساختن / جاهلانه جان بخـواهــی باختن

    ———————————————————

    تفسیر مولانا از مرگ

    مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
    پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست

    پیش تُرك  آیینه را خوش رنگیست
    پیش زنگی آینه هم زنگیست

    آنک می‌ترسی ز مرگ اندر فرار
    آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار

    روی زشت تست نه رخسار مرگ
    جان تو همچون درخت و مرگ برگ

    مولانا معتقد است که مرگ برخلاف آنچه پنداشته می شود، ترس آور نيست .
    در واقع ترس از مرگ، ترس از خود است.
    مرگ هر كس همرنگ اوست . هركس بر حسب كيفيت زندگی خود پاداش می يابد و مرگ كاملاً متناسـب است با نوع زندگی فرد.

    تُرك (سفید، زیبارو)

    ———————————————————

    مولانا كه هنگام بهار تمام زيباي‌هاي طبيعت را به دقت مي‌نگرد، هرگز محو زيبايي‌هاي صوري و ظاهري نمي‌شود و از هر صورتي و ظاهري به باطني و حقيقتي راه مي‌يابد. در زمستان، وقتي همه جا زير برف پوشيده شده و همه چيز يخ زده است، به خورشيدي نياز است تا برف‌ها را آب كند و زمين را از زير كفن برف نجات دهد و اين مردان حق هستند كه بايد تيغ خورشيد را بركشند و دل‌هاي پوشيده از برف و يخ‌زده مردمان را حياتي دوباره بخشند:

    چون زمين زين برف در پوشد كفن
    تيغ خورشيد حسام‌الدين بزن


    همچنین ببینید: برنامه گنج حضور


    ———————————————————

    منبسط بوديم و يك گوهر همه / بی سر و بي پا بديم آن سر همه

    يك گهر بوديم همچون آفتاب / بی گره بوديم و صافی همچو آب

    چون به صورت آمد آن نور سره / شد عدد چون سايه های كنگره

    كنگره ويران كنيد از منجنيق / تا رود فرق از ميان اين فريق

    فطرت آدمیان ، با وجود تفاوت ، ماهیتا یگانه است و منبسط ، یک گوهر واحد است

    بعد از اینکه ( فکر و ذهن ) با یک فضولی و حرکت ناروا در کار معنویت و روح و جان دخالت کرد

    و از خود صورت ها یعنی عامل تعین و عدد را ساخت ، تکثر فکری و ذهنی به صورت سایه های کنگره در آمد
    شاه کلید رهایی و برگشت به به وحدت ویران کردن کنگره هاست .

    کنگره = بلندیهای هر چیز را گویند ، عموماً و آنچه بر سر دیوار حصار و قلعه و دیوارهای دیگر سازن

    ———————————————————

    پای کژ را کفش کژ بهتر بود
    مر گدا را دستگه بر در بود

    مولانا

    برای پای کج، کفش کج لازم است. پای کج، سمبل هشیاری که در ذهن کج شده،
    بنابراین باورهای کج هم می‌خواهد. اگر پا کج باشد، کفش درست حسابی و راست به آن نمی خورد.

    انسانی که در ذهن زندگی می‌کند و هشیاری جسمی دارد، سوالهایش غلط و لق است، بنابراین، جوابهای لق می‌شنود. اگر درد حمل می‌کند، خود نیز دردمند است و درد ایجاد می‌کند و به درد توجه دارد و برنامه و استادی دردناک می‌خواهد و به سیستمی توجه می‌کند که درد ایجاد کند. درد، یا باور دردناک، کفش کج است.

    ———————————————————

     

    خوی شاهان در رعیت جا کند 

    چرخ اخضر آب را خضرا کند

     
    منظور مولانا آن است که بالا دستی هر اخلاقی داشته باشد در رعیت و جامعه هم آن اخلاق نشست میکند . وقتی دولتی احترام وشرف و مردانگی و وجدان و انسانیت را سرلوحه ی کار خود میکند واضح است که مردم هم کم کم و به مرور در جامعه همان اخلاق راخواهند داشت .. اما در جامعه ای که بی احترامی و دزدی و کشتار وتجاوز به حق انسانها کار آن باشد پر واضح است که این خلق و خوی در رعیت جماعت هم نفوذ میکند… همچنانکه رنگ آسمان آبی دریا را آبی میکند …

    ———————————-

    عقل چندان خوب است ومطلوب است که تورا بر در پادشاه آورد.چون بردراورسیدی ،عقل راطلاق ده،که این ساعت عقل زیان توست وراهزن است.چون به وی رسیدی ،خودرابه وی تسلیم کن .تورا با چون وچرا کاری نیست .
    مولانا
    گزیده فیه مافیه ،ش 64 الهی قمشه ای

    ———————————————————

    آنکس که درون سینه را دل پنداشت
    گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت

    تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع
    این جمله رهست خواجه منزل پنداشت

    مولانا

    در عشق افقی است كه عارف با همه انسانها صرف‌نظر از نوع نژاد و زبان و مذهبشان در صلح و دوستی است. با محیط زیستش نیز در دوستی و سازش است. آب را آلوده نمی‌كند، خاك را آلوده نمی‌كند، حیوانات را نمی‌آزارد، به گیاهان و درختان صدمه‌ای نمی‌زند و هیچ دلی را نمی‌شكند.

    یكی عشق عمودی كه رابطه بنده و حضرت معشوق را تفسیر می‌كند و دیگر عشق افقی كه رابطه بنده عارف را با محیط پیرامونش شكل می‌دهد. و این همان عرفان مدنی است كه یكی دیگر از ویژگیهای عرفان عشقی مولاناست و نوعاً عرفان ایرانی این شاخصه را داراست.

     

    همچنین ببینید:
    الماسهایی از مولانا - گر بود اندیشه ات گل، گلشنی

    به قول حرف خواجه عبداله انصاری :

    مرد آن است که کار کند زن بستاند و از خدا غافل نشود.

     

    ———————————————————

    ای گل و گلزارها کیست گواه شما
    بوی که در مغزهاست رنگ که در چشم‌هاست

    چیست نشانی آنک هست جهانی دگر
    نو شدن حال‌ها رفتن این کهنه‌هاست

    روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
    هر نفس اندیشه نو نوخوشی و نوغناست

    نو ز کجا می‌رسد کهنه کجا می‌رود
    گر نه ورای نظر عالم بی‌منتهاست

    عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک
    می‌رود و می‌رسد نو نو این از کجاست

    خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش
    اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست

     

    . . بدانید؛ هر چیز به اصل خودش باز می گردد، باید که به اصل و منبع خودش باز گردد. اگر زندگی را درك کنی، آنگاه مرگ را نیز درك خواهی کرد. زندگی یک فراموشی از منبع اصیل است و مرگ بار دیگر به یاد آوردن آن. زندگی دور شدن از منبع اصیل است، و مرگ بازگشت به خانه.

    مرگ زشت نیست،ترسناک نیست. مرگ زیباست. ولی فقط براي کسانی که یک زندگی بی مانع و سرکوب نشده و تمام را زندگی کرده باشند زیباست.

    مرگ فقط براي کسانی زیباست که زندگی را زیبا زندگی کرده باشند؛ از زندگی کردن نترسیده اند، کسانی که شهامت زندگی کردن را داشته اند، و عشق ورزیده اند، رقصیده اند و جشن گرفته اند. اگر زندگیت یک ضیافت باشد، مرگ همچون ضیافت غایی در می رسد. بگذارید رازی را برایتان بگویم:

    زندگی ات هرچه که باشد، مرگ فقط همان چیز را برملا می کند. اگر در زندگی رنجور بوده اي، مرگ آن رنج را آشکار می سازد. مرگ یک رسوا کننده بزرگ است. اگر در زندگی شادمان بوده اي، مرگ شادمانی را آشکار می کند. اگر فقط یک زندگی جسمانی راحت را با لذات جسمانی زندگی کرده باشی، آنگاه البته مرگ بسیار ناراحت کننده وناخوشایند خواهد بود زیرا باید بدن را ترك کنی.

    بدن فقط یک منزلگاه موقتی است؛ یک اقامتگاه یا سراي، که شب را در آن به سر می بریم و صبح باید آنجا را ترك کنیم. بدن اقامتگاه دائمی نیست، وطن شما نیست. بنابراین اگر فقط یک زندگی بدنی داشته اي و هرگز چیزي را وراي بدن و لذت هایش نشناخته اي؛

    مرگ بسیار بسیار زشت، ناخوشایند و درد آور خواهد بود. اگر چیزي از ماورا را در درونت شناخته باشی، مرگ آن ماورا را در کائنات برایت آشکار خواهد ساخت، آنگاه مرگ دیگر یک مرگ نیست بلکه ملاقاتی با خداوند است یک وعدة دیدار با خداوند.

    اشو

    به قول سهراب سپهری؛ مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.

     

    ———————————————————

    مولانا يكى از موضوعاتى را كه به صورت دَوَرانى مورد تأكيد قرار مى دهد، برترى بينش بر دانش است. دانش ، اندوخته است ، و بينش ، مصرف كردن بهينهء آن اندوخته. دانش،تفسير مى كند، و بينش ، آدمى را تغييرمى دهد، البته تغييرى رو به سوى كمال.

    دانشى كه رفتار و كردارمان را همرنگ خودش نكند مثلِ غذايى است كه هضم نمى شود.چنين غذايى ما را رنجور و بدحال مى كند. كسانى كه دانش و محفوظات دارند و بينش ندارند نوعاً دچار بيمارى هاى اخلاقى و شخصيتى مى شوند. اما غذايى كه هضم شود نيرو و سلامتى مى آورد، ولو اندك باشد. همينطور هر معرفتى كه به بينش تبديل شود سلامتى روانى و اخلاقى در پى مى آورد. دانشى مى تواند نجات بخشى كند كه با رفتار و هويّت ما در آميزد.
    مولانا مى فرمايد:

    هركه در خلوت به بينش يافت راه
    او ز دانش ها نجويد دستگاه

    علم چون بر دل زَنَد يارى شود
    علم چون بر تن زَنَد بارى شود
    استاد کریم زمانی

    ———————————————————

     

     

    گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن
    ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن

    سر گشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا
    از ننگ و بد برون آ آنگه بما نظر کن

    بیرون ز کفر و دینیم برتر ز صلح و کینیم
    نه در فراق و وصلیم رو نام ما دگر کن

    ما رحمت و امانیم ما جان جان جانیم
    بیرون زهر گمانیم با ما ز خود سفر کن

    در عشق باده نوشیم مانند باده جوشیم
    بیهوش و هم بهوشیم بی سر چو پا تو سر کن

    دانی که ما چه جانیم کز جان و دل گرانیم
    با ما میا درین ره اینجا ز سر سفر کن 
    ——————————————–

    من به تقدیرم و تقدیر هم از ذات من است  / قادر هر دو جهانم تتناهو یاهو

    مولانا

     

    همچنین ببینید:
    الماسهایی از مولانا - شما مست نگشتید وزان باده نخوردید

    جبر و اختیار از نگاه مولانا

    مولانا جلال الدین رومی در هر شش دفتر مثنوی، موضوع جبر و اختیار را توأماً در طول مثنوی دنبال می کند و این دو موضوع را بهیچ عنوان در تضاد با هم نمی بیند و مانند «کانت»، ولی متقدم بر او می گوید:
    در میان جبری و اَهل قدر
    هم چنان بحث است تا حشر، ای پسر

    در باب اختیار، مولانا میگوید:

    در هر آن کاری که میل استت بدان
    قدرت خود را همی بینی عیان
    وندر آن کاری که میل ات نیست و خواست
    خویش را جبری کنی کین از خداست.
    در جای دیگر:
    گر نبودی اختیار این شرم چیست؟
    وین دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
    زجر شاگردان و استادان چراست
    خاطر از تدبیرها گردان چراست؟
    در جایی دیگر از مثنوی میگوید:
    در جهان این مدح و شاباش و زهی
    ز اختیار است و حفاظ آگهی
    آدمی بر خِنگ کرمَنا سوار
    در کف درکش عنان اختیار

    مولانا در مورد جبر نیز در طول مثنوی نگاشته است که:


    ما عدم هائیم و هستی های ما
    تو، وجود مطلقی فانی نما
    ما همه شیران، ولی شیر عَلم
    حمل شان از باد باشد دَم به دَم.

    در جایی دیگر:
    ما نبودیم و تقاضامان نبود
    لطف تو نا گفته ی ما می شنود
    نقش باشد پیش نقاش و قلم
    عاجز و بسته چو کودک در شکم
    این نه جبر این معنی جباری است
    ذکر جباری برای زاری است
    این معیت با حق است و جبر نیست
    این تجلّی مه است و اَبر نیست
    جبر را ایشان شناسند ای پسر
    که خدا بگشادشان در دل بصر.

    مولانا در قصه ای طنز آمیز مسئله جبر و اختیار را به زیبایی در کنار هم قرار می دهد و قصه این گونه است که مردی به باغ میوه ای فرود می آید و بر سر درخت می رود و دزدانه مشغول چیدن میوه می شود. صاحب باغ فریاد میاورد که چه میکنی؟ از خدا خجالت نمی کشی و دزد پاسخ می دهد:
    از باغ خدا بنده خدا
    گر خورد خرما که حق کردش عطا
    عامیانه چه ملامت می کنی
    بخل بر خوان خداوند غنی

    صاحب باغ به مستخدم خود می گوید تا طنابی و شلاقی بیاورد و مرد دزد را بر درخت ببندد و وی شلاق زدن آغازید.
    دزد اعتراض کرد که چه میکنی و صاحب باغ در پاسخ گفت:

    از چوب خدا، این بنده اش
    میزند بر پشت دیگر بنده اش
    دزد در پاسخ می گوید:
    توبه کردم از جبر،ای عیار
    اختیار است اختیار است اختیار.
    استاد مولانا و قلندر با بصیرت یعنی شمس نیز در مورد جبر و اختیار مطلبی نگاشته که چنین است:
    تا خود را به چیزی نداده ای به کلّیت، آن چیز دشوار می نماید. چون خود را بکلی به چیزی دادی دیگر دشواری نماند.
    معنی ولایت چه باشد؟ آنکه او را لشگرها باشد و شهرها و ده ها؟ نی.

    بلکه ولایت آن باشد که او را ولایت باشد بر نفس خویشتن و احوال خویشتن، و صفات خویشتن، و کلام خویشتن و سکوت خویشتن و قهر در محل قهر، و لطف در محل لطف. چون عرفان چیزی آغاز نکند که من عاجزم و او قادر است، نی می باید تو قادر باشی بر تمامی صفات خود.
    در موضوع جبر و اختیار در روانشناسی،روانشناسان هستی گرا ، براین باورند که اگر انسان در گزینش بسیاری از حوادث زندگی اختیار ندارد، ولی در یک مورد آزادی و اراده ی او را از او نمیتوان گرفت و آن ازادی انتخاب واکنش در برابر رخدادهای غیر انتخابی اوست.

     

    ——————————————–

     


    انسانی که در منیت گرفتار است نمی تواند حقیقت را ببینید :

    نیست خفاشک عدو آفتاب / او عدو خویش آمد در حجاب.
    تابش خورشید او را میکشد / رنج او خورشید هرگز کی کشد ؟
    —————

    دنیا طلب به خواسته های حقیر بسنده می کند و به اهداف والا میل نمی کند :

    آن سگی در کو گدایی کور دید / حمله می آورد و دلقش می درید
    کور گفتش : آخر آن یاران تو / بر کهند این دم شکاری صیدجو
    قوم تو در کوه می گیرند گور / در میان کوی می گیری تو کور ؟
    کو = مخفف کوی یعنی محله
    دلق = لباس کهنه
     

    ——————————————–

    زان كه عاشق در دم نقد است مست / لاجرم از كفر و ايمان برتر است
    كفر و ايمان هر دو خود دربان اوست / اوست مغز و كفر و دين اوراست پوست
    کفر و ایمان نیست آن جایی که اوست / زان که او مغزست وین دو رنگ و پوست

    ——————————————–

    ما در این انبار گندم می کنیم / گندم جمع آمده گم می کنیم
    می نیندیشیم آخر ما به هوش / کین خلل در گندمست از مکر موش
    موش تا انبار ما حفره زدست / وز فنش انبار ما ویران شدست

    اول ای جان دفع شر موش کن / و انگهان درجمع گندم کوش کن
    گرنه موشی دزد در انبار ماست / گندم اعمال چل ساله کجاست

    ریزه ریزه صدق هر روزه چرا / جمع می ناید در این انبار ما
    موش = نفس
    گندم = جان – روح
    انبار = جسم
    در ذات و وجود افرادی که 40 سال عمر خود را هدر دادند اگر بنگریم موش های زیادی پیدا می شود مانند : تنبلی – نفس – و ….
    مولوی میگه قبل از اینکه اندوخته ای جمع کنی اول موش های انبار را بکش چون کل انبار را خالی می کنند

    همچنین ببینید:
    دوش ذهن

     

    ——————————————–

    آنها که طلبکار خدایید خدایید
    بیرون ز شما نیست شمایید شمایید
    چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید
    اندر طلب گم نشده بهر چرایید

    اسمید و حروفید و کلامید و کتابید
    جبریل امینید و رسولان سمایید

    در خانه نشینید و مگردید به هر سوی
    زیرا که شما خانه و هم خانه خدایید

    ذاتید و صفاتید گهی عرش و گهی فرش
    در عین بقایید و منزه ز فنایید
    خواهید که بینید رخ اندر رخ معشوق
    زنگار ز آیینه به صیقل بزدایید

     

    ——————————————–

     

    آنک جان در روی او خندد چو قند / از ترش‌رویی خلقش چه گزند

    آنک جان بوسه دهد بر چشم او / کی خورد غم از فلک وز خشم او

    ———————–

    تو ز ضعف خود مکن در من نگاه / بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه

    بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ / عین مشغولی مرا گشته فراغ

    پای تو در گل مرا گل گشته گل / مر ترا ماتم مرا سور و دهل

    در زمینم با تو ساکن در محل / می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل

    همنشینت من نیم سایه‌ی منست / برتر از اندیشه‌ها پایه‌ی منست

    زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام / خارج اندیشه پویان گشته‌ام

     

    ——————————————–


    داستان رسیدن شاعری غریب از سفر به شهر حلب در ایام عاشورا و ‏
    مشاهده گریه و عزا و تعزیه و پرسیدن اینکه این تعزیه برای چیست؟

    روز عاشورا همه اهل حلب / باب انطاکیه اندر تا به شب‎
    گرد آید مرد و زن جمعی عظیم / ماتم آن خاندان دارد مقیم
    ناله و نوحه کنند اندر بکا / شیعه عاشورا برای کربلا‎
    بشمرند آن ظلم‌ها و امتحان / کز یزید و شمر دید آن خاندان
    نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت / پر همی‌ گردد همه صحرا و دشت‏‎
    یک غریبی شاعری از راه رسید / روز عاشورا و آن افغان شنید
    شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد / قصد جست‌و‌جوی آن هیهای کرد‎
    پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد: / “چیست این غم بر که این ماتم فتاد”‏
    این رئیس زفت باشد که بمرد / این چنین مجمع نباشد کار خرد‎
    نام او و القاب او شرحم دهید / که غریبم من شما اهل دهید

    چیست نام و پیشه و اوصاف او / تا بگویم مرثیه ز الطاف او‎
    مرثیه سازم که مرد شاعرم / تا ازینجا برگ و لالنگی برم
    آن یکی گفتش که: “هی دیوانه‌ای / تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای”‏‎
    روز عاشورا نمی‌دانی که هست / ماتم جانی که از قرنی بهست


    پیش مؤمن کی بود این غصه خوار / قدر عشق گوش عشق گوشوار‎
    پیش مؤمن ماتم آن پاک‌روح / شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح


    ****

    گفت: “آری لیک کو دور یزید / کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید”‏‎
    چشم کوران آن خسارت را بدید / گوش کران آن حکایت را شنید

    خفته بودستید تا اکنون شما / که کنون جامه دریدیت از عزا‎
    پس عزا بر خود کنید ای خفتگان / زانک بد مرگیست این خواب گران
    روح سلطانی ز زندانی بجست / جامه چه درانیم و چون خاییم دست‎
    چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند / وقت شادی شد چو بشکستند بند
    سوی شادروان دولت تاختند / کنده و زنجیر را انداختند‏‎
    روز ملکست و گش و شاهنشهی / گر تو یک ذره ازیشان آگهی
    ور نه‌ای آگه برو بر خود گری / زانک در انکار نقل و محشری‎
    بر دل و دین خراب‌ات نوحه کن / که نمی‌بیند جز این خاک کهن

    ور همی‌بیند چرا نبود دلیر / پشت‌دار و جان‌سپار و چشم‌سیر‎
    در رُخت کو از می دین فرّخی؟ / گر بدیدی بحر کو کفِّ سخی؟‏

    آنک جو دید، آب را نکند دریغ / خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
    ای دریغا ای دریغا ای دریغ / کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ

    منبع : کتاب 365 روز با مولانا (در صبت مولانا) دکتر الهی قمشه ای انتشارات سخن
    ‏ ‏

    حلب = نام مکانی
    باب انطاکیه = دروازه ای که از حلب به انطاکیه میرفته است

    بکا = گریه
    افتقاد = جستجو
    زفت = بزرگ
    برگ و لالنگ = زاد و توشه
    مرثیه = شعری که در ماتم کسی بسرایند و اوصاف او را در آن بگویند
    در رُخت کو… = یعنی شادی و فرخی و شکوه دیانت داشتن در چهره است کجاست و اگر دریا را دیده ای‏
    دست سخاوتمند کو و دلیری و جان فشانی و چشم و دلسیری کجاست .‏

    اشاره به اینکه عامیان امام را نمی شناسند و نشانی از سنخیت با او در ایشان نیست .‏

    میغ = ابر

     

    ——————————————–

     

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۳ رای

    جستجوی کاربران برای این مطلب:

    ممکن است شما دوست داشته باشید
    ارسال یک پاسخ

    آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.

    The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.