مولانا ، شاعری وحدت گرا ، معنا گرا ، و هدایت گر
مرشدی که قرآن را به زبان شاعرانه نوشت. و با آن کاملا” آشنا بود.
او دنیایی را تصویر می کند که آدمی در عین دردمندی است اما تسلیم ناپذیر.
عرفانی را مطرح میکند که پویا و فعال است. و ترغیب میکند به آگاهی و حرکت به سوی خداوند.
بشنو از نی، بشنو از نایی، بشنو از قرآن ؛ بشنو بانگ تعالوا .که کلام اوست کلام نی.
وز جدایی ها شکایت میکند، اما درین هجران انسان را مفعول نمیبیند.
او به عمل و تکاپو و حرکت و خطر کردن سفارش میکند ، به خدمت در مسیر خداوند.
جهان بینی این شاعر خارج از زمان و مکان متبلور شده است از روی دوست و همه عالم قبله گاه روی اوست .
“هر چه آن خسرو کند، شیرن کند ” او شاعر و عارفی است که تمام ابیاتش مملو ازانرژی حیات معنوی است .
حیاتی را که در آن تنها از خداوند مدد میخواهد که به او نیرو دهد در جهت خدمت به او .
اشعاری که حاوی معانی پادشاهی کردن درین عالم خاکی است :
” یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان / چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید ”
زندان = نفس آدمی
از نظرگاه مولانا زندگی غیر اصیل، یعنی زندگی آمیخته با فراق، سرشار از دو حس قویست : تشویش و
ملالت. دلیلاش ساده است :
هنگامی که قطرهی روح انسان دیگر بخشی از آن دریا نباشد در معرض نیستی
قرار میگیرد. یک قطرهی تنها در مقابل تابش آفتاب به طرفهالعینی بخار و با وزش باد، در اندک لحظهای
خشک میشود. زندگی فراقآمیز هم ، همواره در آستانهی نابودیست و همین تهدیدِ همیشگی منشأ تشویش آدمیست.
قطره تا هنگامی که با دریا بود، نامحدود و بیکرانه بود، اما اکنون که جدا افتاده، در فردیتِ محدودِ خودش اسیر شده است. منشأ ملالتْ «متناهی بودن» است، محصور شدنْ در کرانهای گریزناپذیر.
از نظر مولوی آدمی برای غلبهی حقیقی بر دردِ تشویش و ملالت در زندگیاش تنها یک راه دارد:
رسیدن به زندگی اصیل، پیدای کردن راهی به سوی آن منزل ازلی و دوباره به دریا پیوستن؛ چنین سفریست که آرامش و شادی حقیقی را برای روح ما به ارمغان میآورد.
اما کدامین راه به سوی آن دریا میرود؟
روح آدمی چهگونه میتواند روزگار وصل خویش را بازجوید؟ مولوی اعتقاد دارد تا هنگامی که مهمترین
مانع چنین بازگشتی را نشناختهایم نمیتوانیم به این سوال پاسخ دهیم.
اما به راستی چیست که از اتحاد دوبارهی ما با آن دریا و غلبه بر فراق جلوگیری میکند؟
پاسخ مولانا ساده و روشن است: مانع، «خودِ» آدمیست، «خویشتن» آدمی.
«خود»، برای مولوی همان وجود از خدا جدا شدهی آدمیست و دو ویژگی مهم دارد: نخست آن که این
«خود» از منظر اخلاقی منشأ خودخواهی و خودپرستیست. شخصی که وجودش پیرامون خودش میتند تنها
به دنبال منفعت شخصیست و کمتر بهایی برای دیگران قائل است. ویژگی دوم و مهمتر این که این «خود» خودش را در مقابلِ «دیگران» تعریف میکند.
بنابراین «خود» از جنس مرز است؛ حدیست که خویشتن را از وجودهای دیگر تمیز میدهد.
حد و مرز، دوری و فاصله میآفرینند و اینها «خود» را از مرتبهی وحدت به مرتبهی فراق تنزل میدهند.
به همین دلیل است که مولوی این «خود» را اُمّ الخبائث مینامد و آن را منشأ اصلی تشویش و ملالت میشمارد
دیدگاه مولوی تنها راه چنین تغییر و تبدیلی راه عشق است.
مولوی عشق را “ طبیب جمله علتهای ما ” مینامد و مهمتر از آن، «عشق» را علاج خودبینی و تکبر، که در نگاه او منشأ تمام بدیها هستند، میداند.
او قویاً ما را به عاشق شدن ترغیب میکند
” عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آبِ حیات است عشق، در دل و جانش پریر
هر كه به جز عاشقان ماهىِ بىآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر ”