همه صیدها بکردی ،هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
مولانا مسئله انسان را اینگونه بیان میکند و خطاب به انسان میگوید:
ای انسانی که به عنوان امتداد خدا به ذهن رفتی و فکرها را زیاد کرده ای وبا آن ها هم هویت شده ای و من ذهنی ساخته ای ،آگاه باش که هوشیاری خدایی ات را تبدیل به هوشیاری جسمی کرده ای و شادی بی سبب و خدایی ات را به شادی گرفتن از چیزهای بیرونی و جسمی فروخته ای.
هر من ذهنی برای بزرگ تر کردن خودش ابزارهایی دارد که مرتب،آن ها را تکرار میکند .
کار من ذهنی صید کردن است و ما از طریق صید کردن چیزهای بیرونی در تقویت من ذهنی مخرب خود می کوشیم و عینک آن ها را به چشم میزنیم و از طریق ان عینک ها میبینیم و باز سعی در بیشتر کردن و تقویت آن ها داریم.
دیدن با این عینک ها به ما درد میدهد و این درد به ما میگوید که باید این عینک ها را رها کنیم،اما ما اشتباها این عینک ها را نگه میداریم و از پشت این عینک ها و هم هویت شدگی ها و محدودیت ها،نگاه میکنیم.
این صید کردن و دیدن از پشت هم هویت شدگی ها،بافت ذهنی ای را ایجاد کرده است که مولانا اسم آن را سگ گذاشته است.سگ به خاطر اینکه صاحبش را گاز میگیرد و سگی وحشی است.
مولانا از ما میخواد که سگ خویش را رها کنیم و با زندگی یکی شویم .
جدا شدن هوشیارانه ما از من ذهنی کار مهمی است که مسئولیت انسان به عنوان باشنده ای است که اختیار آزاد دارد.
خدا هر لحظه میخواهد که ما به او نگاه کنیم و از به خطر افتادن هم هویت شدگی هایمان نترسیم و تلخ نشویم ،تا خدا با دم خود مرکز ما را از هم هویت شدگی ها بشوید.
ما با گفتن اینکه نمی دانم،با تسلیم و فضاگشایی میتوانیم اجازه دهیم که خدا قدم ش را بر مرکزمان بگذارد و مرکز پر دردو هم هویت شدگی ما را پاک گرداند.
ما نباید شکار و قربانی سگ من ذهنی خود باشیم .
دسته بندیها: الماس هایی از مولانا
سیر نمیشوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان کههای من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمیخورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من ادامه مطلب…
دسته بندیها: الماس هایی از مولانا
تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل
چرا چون گل نمیخندی چرا عنبر نمیسایی
چرا در خم این دنیا چو باده بر نمیجوشی
که تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی
تو را دریا همیگوید منت مرکب شوم خوشتر
که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم
اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی
دسته بندیها: الماس هایی از مولانا
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهای
در پیشهای بیپیشگی کردست ما را نام زد
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
اندر سری کاین میرود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که میکند
باده خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
میگرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
میخوان تو لااقسم نهان تا حبذا هذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد
دسته بندیها: الماس هایی از مولانا
ای گل و گلزارها کیست گواه شما
بوی که در مغزهاست رنگ که در چشمهاست
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر
نو شدن حالها رفتن این کهنههاست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشه نو نوخوشی و نوغناست
نو ز کجا میرسد کهنه کجا میرود
گر نه ورای نظر عالم بیمنتهاست
عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک
میرود و میرسد نو نو این از کجاست
خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش
اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست
دسته بندیها: الماس هایی از مولانا