اشعاری بسیار زیبا از استاد سخن سعدی شیراز
سعدی شیرازی (حدود ۶۰۶ – ۶۷۱ هجری قمری) شاعر و نویسندهٔ پارسیگوی ایرانی است.
مقامش نزد اهل ادب تا بدانجاست که به وی لقب استاد سخن دادهاند. آثار معروفش کتاب گلستان در نثر و بوستان در بحر متقارب و نیز غزلیات وی است.
در اقصاي عـالم بگـشتم بسي / بسر بردم ايام با هـر کسي
تمتع به هـر گوشه اي يافتم / ز هـر خرمني خوشه اي يافتم
***
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستی
***
جهان پر سماعست و مستی و شور / ولیكن چه بیند در آئینه كور
***
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز / مرده انست که نامش به نکویی نبرند
***
هـردم از عـمر مي رود نفسي / چـون نگـه مي کنم نمانده بسي
اي که پـنجاه رفت و در خـوابي / مگـر اين پـنج روزه در يابي
خـجـل آنکـس کـه رفت و کار نساخت / کوس رحـلت زدند و بار نساخت
***
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست/ ای برادر سیرت زیبا بیار
***
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستین
***
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار بر آید به سخن دانی نیست
***
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
***
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
***
دلارامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فرو بند
***
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی / عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
***
هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد / بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
***
به جهان خرم از انم كه جهان خرم از اوست
عاشقم در همه عالم كه همه عالم از اوست
***
هر چه است از قامت ناساز بی اندام ماست / ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
***
خراباتی باش لوطی صفت / كه گرد آوری خرمن معرفت
***
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدشو از دور خدایا میكدرد
***
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیا بان بر تشنه ای ببارد
***
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
***
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
***
طریقت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
***
بنی آدم سرشت از خاک دارد / اگر خاکی نباشد آدمی نیست
***
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست ,دوست تر از جان ماست
***
به هـوش بدم از اول کـه دل به کـس نسپارم / شمايل تو بديدم نه عـقـل ماند نه هـوشم
مگـر تو روي بـپوشي و فـتـنه بازگـشايي / که من قـرار ندارم کـه ديده از تو بـپوشم
مرا مگـوي سعـدي طريق عـشق رهـا کن / سـخـن چه فايده گـفـتن چـو پـند مي نوشد
به راه باديه رفـتن به از نشستن باطل / کـه گـر مراد نـيابم به قـدر وسع بکـوشم