جان را کنارگیر که او را کنار نیست – برنامه 823 گنج حضور
تا کی کنار گیری معشوقِ مُرده را؟
جان را کنارگیر که او را کنار نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۵
ای انسان، تا کی میخواهی معشوق مرده(منِذهنی) و همانیدگیهای مرکزت را در آغوش بگیری و با او زندگی کنی و با دید او ببینی، این معشوق مرده حسود و تنگنظر است، رهایش کن، تو هشیاری هستی، تسلیم شو، فضا را بگشا و
جان یعنی خدا را در آغوش بگیر، به خدا زنده شو، تا هشیاری بر هشیاری قائم شود، خداوند بینهایت است، کنار و حدوحدود ندارد، تو نیز میتوانی بینهایت شوی، پس فضای درون را باز کن، صبر و شکر داشته باش و به زندگی زنده شو.
آن کز بهار زاد، بمیرَد گَهِ خزان
گلزارِ عشق را مَدَد از نوبهار نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۵
هرچیز که در بهار متولد میشود، در پاییز(خزان) پژمرده میشود و میمیرد. انسان با هرچه همانیده شود، از یک سنی بهبعد دچار تغییر و افول میشود و از دستش میرود، اما وقتی مرکز انسان عدم شود، گلزار عشق در او میروید و دیگر برای آن خزانی نیست. دیگر از نوبهار وضعیتها و اجسام مدد نمیگیرد،
مَدَد او از زندگی است. برکات زندگی(عقل، حسامنیت هدایت و قدرت) بیواسطه در او میجوشد، دایما شکر و صبر دارد، از بین رفتن همانیدگیها برایش مهم نیست و از مردن نمیترسد.
آن گُل که از بهار بُوَد، خار یارِ اوست
وان مِیْ که از عَصیر بُوَد، بیخُمار نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۵
عَصیر: شیره انگور
گل بهاری را همیشه خار یاری و همراهی میکند. با هر گلی از این جهان(باورها، جسمها و دردها) همانیده شوی، خار دردش در تو فرو میرود و با تو میماند و پیغامش این است که نباید با چیزی در این دنیا همانیده شوی و از آن شراب بگیری،
زیرا آن مِی و شرابی که از شیرۀ انگورِ همانیدگیها گرفته میشود، حتما خماری و بیحالی بهوجود میآورد و تو را دچار درد میکند، ما هیچ چارهای نداریم، باید مرکزمان را از همانیدگیها خالی کنیم و شراب از آن ها نگیریم، چو جز درد چیزدیگری برای ما ندارد.
نظّاره گو مباش دَرین راه و منتظر
والله که هیچ مرگ بَتَر ز انتظار نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۵
به انسانی که منِِذهنی دارد و در انتظار آینده است، بگو، در راه همانیدهشدن نباش، هر لحظه با چیزهای جدید همانیده نشو و منتظر نباش که یک روزی در آینده با تغییر وضعیتها به زندگی برسی،
به خدا سوگند، هیچ مرگی بدتر از این انتظار نیست که وضعیتها در آینده تو را به زندگی برسانند. زندگی در این لحظه در درونت
میتپد و در ذرات وجودت مرتعش است، زندگی به صورت عدم در ما در حال زندگی شدن است.
#حدیث
«اَلْاِنْتِظارُ اَشَدُّ مِنَ اْلمَوتْ؛»
«انتظار ناگوارتر از مرگ است.»
بر نقدِ قلب زنْ تو اگر قلب نیستی
این نکته گوش کن، اگَرَت گوشوار نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۵
گوشوار: از نشانهها و لوازم بردگی بود.
غلام و برده را حلقهبهگوش میگفتند
ای انسان، اگر تو منِذهنی تقلبی نیستی، فضا را بگشا، مرکزت را عدم کن، زندگی در همین لحظه نقداً در دلِ عدم وجود دارد، با صبر و شکر زندگی کن،
اگر گوش هشیاریات میشنود و گوشوارۀ بردگی دنیا را نداری به آنچه که میگویم دقت کن، فضای درونت را باز کن، مرکزت را از همانیدگیها خالیکن و نوکر دنیا نباش.
بر اسبِ تَن مَلَرز، سبکتر پیاده شو
پَرَّش دهد خدایْ که بر تَن سوار نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۵
بر روی اسب همانیدگیها (منِذهنی) نشستهای، آنها را شناسایی کن و بینداز،
از ترس اینکه اگر رهایش کنی بدبخت میشوی، بر خود میلرزی. بهتر است داوطلبانه با میل و انتخاب خودت از آن پیاده شوی،
اگر این اسب منِذهنی را رها کنی، مرکزت را از همانیدگیها خالی نمایی، خداوند به تو پر پرواز میدهد و هشیاریات آزاد میشود.
♦️ اندیشه را رها کُن و دللساده شو تمام
چون رویِ آینه که به نقش و نگار نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۵
دِلْساده: دارای دلی خالی از نقوش فکرت
علوم رسمی؛ پاک و صافیدل
ای انسان، اندیشههای همانیده را رها کن و ذهنت را خاموش کن،، مرکزت را تماماً عدم کن، دلی ساده بدون همانیدگی و درد داشته باش، مانند روی آینهای که صاف است،
نقش و نگاری در آن دیده نمیشود، هر چیزی را بهدرستی نشان میدهد.
اگر دلت آینه شود، همانیدگیها را میتوانی در این آینه ببینی و بیندازی، میتوانی انعکاس مرکزت را در بیرون ببینی.