شعری بسیار زیبا از فریدون مشیری
«دوستی» نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ی ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه ی نازک را
– دانسته –
بیازارد!
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن، هر رفتار
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مهر» است
گفت دانایی که گرگی خیره سر / هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاریست پیکاری سترگ / روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست / صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور و پریش / سخت پیچده گلوی گرگ خویش
ای بسا زور افرین مرد دلیر / هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که با گرگش مدارا می کند / خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر / وای اگر این گرگ گردد با تو پیر