الماسهایی از مولانا – دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

0
  • من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
    پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
    سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
    ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو
    دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
    آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

    گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
    گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

    من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
    سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
    قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
    در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
    گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
    گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو
    گفتم این چیست بگو زیر و زبرخواهم شد
    گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
    ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
    خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
    گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
    گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


    *****************

    دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
    به زیر آن در ختی رو که او گلهای تر دارد
    در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران
    به دکان کسی بنشین که در د کان شکر دارد

    ترازو گر نداری، پس تو را زو ره زند هر کس
    یکی قلبی بیاراید ، تو پنداری که زر دارد
    تو را بر در نشاند او به طراری که می آیم
    تو منشین منتظر بر در ، که آن خانه دو در دارد
    به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین
    که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد
    نه هر کلکی شکر دارد ، نه هر زیری زبر دارد
    نه هر چشمی نظر دارد،نه هر بحری گوهر دارد
    *****************
    روزها فکر من این است و همه شب سخنم
    که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
    ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
    به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
    روزها فکر من این است و همه شب سخنم
    که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
    از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
    به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
    مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
    یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
    نه به خود آمدم این جا که به خود باز روم
    آن که آورد مرا باز برد در وطنم

    مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
    چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

    *****************
    مولانا درجات تکامل و تعالی اندیشه بشری رو تا انتها تعریف میکنه :
    از جمادی مردم و نامی شدم
    وز نما مردم بحیوان برزدم
    مردم از حیوانی و آدم شدم
    پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
    حمله دیگر بمیرم از بشر
    تا برآرم از ملائک پر و سر
    وز ملک هم بایدم جستن ز جو
    کل شیء هالک الا وجههُ
    بار دیگر از ملک پران شوم
    آنچه اندر وهم ناید آن شوم
    پس عدم گردم عدم چون ارغنون
    گویدم که انا الیه راجعون
    ————
    جماد =سنگ و خاک
    نما = گیاه

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    ممکن است شما دوست داشته باشید
    ارسال یک پاسخ

    آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.

    The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.