داستان نحوی و کشتیبان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست / رو بکشتی بان نمود آن خود پرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا / گفت نیم عمر تو شد بر فنا
دل شکسته گشت کشتی بان ز تاب / لیک آندم گشت خواموش از جواب
باد کشتی را بگردابی فکند / گفت کشتی بان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو / گفت نی از من تو صباحی مجو
گفت کل عمرت ای نحوی فنا است / زانکه گشتی قرق در گرداب هاست
محو می باید نه نحو این جا بدان / گر تو نحوی بی خطر در آب را