داستان نحوی و کشتیبان

0
  •  

    آن یکی نحوی به کشتی در نشست / رو بکشتی بان نمود آن خود پرست

    گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا / گفت نیم عمر تو شد بر فنا

    دل شکسته گشت کشتی بان ز تاب / لیک آندم گشت خواموش از جواب

    باد کشتی را بگردابی فکند / گفت کشتی بان بدان نحوی بلند

    هیچ دانی آشنا کردن بگو / گفت نی از من تو صباحی مجو

    گفت کل عمرت ای نحوی فنا است / زانکه گشتی قرق در گرداب هاست

    محو می باید نه نحو این جا بدان / گر تو نحوی بی خطر در آب را

     

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    ممکن است شما دوست داشته باشید
    ارسال یک پاسخ

    آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.

    The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.